احوالات مجلس یزید
احوالات مجلس یزید
زمانی که کاروان آل الله به در قصر یزید رسیدند «مُجفِر» صدایش را بلند کرد و فریاد زد :
«این مجفر بن ثعلبه است که اینک افراد پست و فاجر را نزد امیرالمومنین آورده است!»
علی بن حسین(ع) در پاسخ او فرمود :
«آنچه مادر مجفر پس انداخته و زاییده پست تر و فاجر تر است.[1]» ( بلاذري[2] - ابن سعد[3] - طبري[4] - ابن نما - از تاريخ دمشق[5] - ابن اثير[6]- ابن كثير[7] - ذهبي[8] و خوارزمي [9]اين پاسخ را - با اندكي اختلاف - به يزيد نسبت داده اند كه به نظر مناسب تر مي آيد.
هنگامی که سر های شهداء مقابل یزید نهاده شد و سر مطهّر امام حسین(ع) نیز در میان آنان بود ، سرود :
«نُفَلِّقُ هاماً من رجالٍ أَعِزّةٍ
علینا و هُم کانوا أعَقَّ و أَظلَما»
سرهای کسانی را شکافتیم که در مقابل ما ایستادندن و ایشان نافرمان بودند.
یحیی بن حکم(برادر مروان حکم) که نزد یزید نشسته بود نیز سرود :
«لهامٌ بأدنی الطّفِّ أدنی قرابةً
مِن ابنِ زیادِ العبد ذی الحَسَب الرذل
أمیّةُ أمسی نسلُها عَددَ الحصی
و بِنتُ رسول الله لَیسَ لها نسلٌ»
سرهایی که کنار طَف[10] جدا شدند از جهت قرابت و خویشی نزدیکتر از ابن زیاد می باشند همان کسی که حسب و نسب پست دارد
امیّه در حالی به شب وارد شد که نسل او از جهت فراوانی همانند ریگهای بیابان است و لیکن دختر رسول خدا هیچ نسلی ندارد.
یزید بر سینۀ یحیی بن حکم دستی زد و گفت : خاموش! سپس رو کرد به علی بن الحسین(ع) و گفت :
«ای فرزند حسین پدر تو رشتۀ خویشاوندی با ما را برید و حقّ مرا نشناخت و در حکومت و سلطنت با من به نزاع برخاست و خدا نیز با او همان کرد که دیدی.»
امام سجّاد(ع) در پاسخ او این آیه را تلاوت کرد :
« مَا أَصَابَ مِن مُّصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَلَا فِي أَنفُسِكُمْ إِلَّا فِي كِتَابٍ مِّن قَبْلِ أَن نَّبْرَأَهَا إِنَّ ذَلِكَ عَلَى اللَّهِ يَسِيرٌ»[11]
هيچ مصيبتى نه در زمين و نه در جانتان روى ندهد مگر پيش از آن كه آن را پديد آوريم در كتابى ثبت است. همانا اين [كار] بر خدا آسان است.
یزید به پسرش خالد گفت جوابش را بده.
امّا خالد نتوانست چیزی در پاسخ بگوید.
یزید به او گفت : «چنین پاسخ بده و این آیه را خواند :
« وَ ما أَصابَکُمْ مِنْ مُصيبَةٍ فَبِما کَسَبَتْ أَيْديکُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ کَثيرٍ[12]
و آنچه از مصیبت ها به شما برسد به خاطر گناهانی است که خود کسب کرده اید ، و از بسیاری نیز درمی گذرد.[13]
پس از آن علی ابن الحسین (ع) فرمود :
« ای پسر معاویه و هند و صخر[14]! نبوّت و پیشوایی همیشه در اختیار پدران و نیاکان من بوده است ، حتی پیش از آن که تو زاده شوی! براستی که در جنگ بدر و احد و احزاب پرچم رسول خدا در دست جدم علی ابن ابیطالب و پرچم کافران در دست پدر و جد تو بود.»
آنگاه اشعاری به این مضمون خواند: « چه پاسخ می دهی هنگامی که پیامبر شما را گوید: چه کردید به عترت و خاندانم؟ بعد از فقدان من برخی را اسیر و برخی را آغشته به خون کردید.»
آن گاه امام سجاد(ع) فرمود: « ای یزید! اگر می دانستی چه عمل زشتی را مرتکب شده ای و با پدرم و اهل بیت و برادر و عموهای من چه کرده ای مسلماً به کوه ها می گریختی و بر روی خاکستر می نشستی و فریاد به واویلا بلند می کردی که سر پدرم حسین فرزند فاطمه و علی را به سر در دروازه شهر آویخته ای. ما امانت رسول خدا در میان شما هستیم. تو را به خواری و پشیمانی فردا بشارت می دهم و پشیمانی فردا زمانی است که مردم در روز قیامت گرد آیند. »
یزید گفت: « راست گفتی ای جوان، ولی پدر و جدت خواستند امیر باشند و خدای را سپاس که آنان را کشت و خونشان را ریخت.» [15]
سپس زنان و کودکان را فراخواند ، پس آنها را در مقابلش قرار دادند. یزید وضعیّت خوبی – از نظر پوشش – برای آنها ندید ، گفت :
خدا روی ابن زیاد را زشت گرداند اگر میان او و شما خویشاوندی بود چنین نمی کرد و با این وضعیّت شما را نزد من نمی فرستاد.
فاطمه دختر امام حسین(ع) گفت :
هنگامی که ما مقابل یزید نشستیم دلش برای ما سوخت ، در آن حال مردی از اهل شام – که سرخ رو بود – برخاست و گفت :
«یاامیرالمومنین این دختر را به من بده» و البتّه منظورش من بودم که بهره ای از زیبایی داشتم این را که گفت بدنم لرزید و گمان کردم که چنین خواهد شد و این کار برای آنان جایز است. پس لباس عمّه ام زینب(س) را گرفتم و او می دانست که چنین نخواهد شد.
پس عمّه ام به مرد شامی گفت :
«دروغ گفتی و پستی نمودی به خدا سوگند نه تو و نه او(یزید) چنین توان و حقّی ندارید.»
یزید برآشفته و گفت : «تو دروغ گفتی اگر بخواهم چنین خواهم کرد.»
حضرت زینب(س) فرمود :
«هرگز! به خدا سوگند چنین حقّی خدا برای تو قرار نداده مگر اینکه از آیین ما بیرون بروی و به آیین دیگر درآیی.»
یزید به شدّت غضبناک شده و گفت :
«با من چنین سخن می گویی؟ این پدر و برادر تو بودند که از دین بیرون شدند.»
حضرت زینب(س) فرمود :
«به دین خدا و دین پدر و برادرم بود که تو و جدّ و پدر تو هدایت یافتید – اگر مسلمان باشید - .
یزید گفت : «دروغ گفتی ای دشمن خدا.»
حضرت فرمود :
«(اکنون) تو امیری! و (می توانی) ظالمانه دشنام دهی و با قدرت و سلطۀ خویش بر ما بتازی!»
گویی یزید حیا کرد و ساکت شد.
دوباره آن مرد شامی درخواستش را تکرار کرد و گفت : «این دختر را به من ببخش.»
یزید گفت :
«از جلوی چشم من دور شو ، خدا تو را بکشد!»[16]
تهیّه و تنظیم : معصومی
[1] - مقتل مفید ص 235.
[2] - انساب الاشراف، ج 3، ص 416 (در اين کتاب مخفر بن ثعلبه آمده است.)
[3] - الطبقات، (ترجمة الامام الحسين (ع)) ص 82.
[4] - تاريخ الطبري، ج 4، ص 352 (در اين صفحه مخفر آمده است) و 354.
[5] - مثيرالاحزان، ص 98؛ بحارالانوار، ج 45، ص 129 (در اين کتاب مخفر آمده است.)
[6] - الکامل في التاريخ، ج 4، ص 84.
[7] - البداية و النهايه، ج 8، ص 196 (در اين کتاب محقر بن ثعلبه العائذي آمده است.)
[8] - سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 315، تاريخ الاسلام (حوادث و وفيات 8061.)
[9] - مقتل خوارزمي، ج 2، ص 58 (در اين کتاب آمده است: آنچه مادر مخفر زاييده کافرتر، پستتر و نکوهيدهتر است.)
[10] - طف : طف سرزمینی است از نواحی کوفه در طریق دشت که قتلگاه حسین بن علی(ع) در آن بوده است .
[11] - حدید – آیۀ 22.
[12] - شوری آیه 30.
[13] - مقتل مفید ص 236.
[14] - صخر. [ص َ ] (اِخ ) نام جنّی است که خویشتن بصورت سلیمان درآورد و خاتم او بستد، و چهل روز پادشاهی راند و اجمال داستان بنقل ابن اثیر اینکه سلیمان یکی از ملوک جزائر را که بر طریق کفر بود بشکست و بکشت و دختر او را که بجمال سرآمد بود بزنی گرفت و او را به اسلام خواند وی بظاهر بپذیرفت لیکن پیوسته بر پدر خود میگریست و سلیمان او را دلداری میداد. روزی از سلیمان خواست تا دیوان را بفرماید که تمثالی از پدر وی بسازند تااو بدیدن آن شاد گردد. سلیمان بفرمود تا چنان کردند. لیکن دختر در نهان هر بام و شام با کنیزکان خود آن تمثال را سجده کردی و سلیمان را خبر نبود. چهل روز بگذشت و آصف بر ماجرا وقوف یافت و سلیمان را آگاه کرد و او آن تمثال را در هم کوفت و جامه ٔ عبادت پوشید و به بیابان رفت و توبه و استغفار کرد و سلیمان را عادت چنان بود که چون به آب خانه شدی خاتم خویش به کنیزکی که نیک بدو واثق بودی دادی . روزی خاتم به کنیزک داد و به آبخانه شد. صخر بصورت سلیمان نزد کنیز آمد و خاتم بگرفت و بر تخت نشست و به حکم رانی پرداخت و چون سلیمان از آب خانه بیرون شد، خاتم از کنیزک بخواست گفت : تو کیستی ؟ گفت : سلیمانم . گفت : دروغ میگوئی سلیمان بیامد و خاتم خود بگرفت و کنون بر تخت نشسته است . سلیمان سخت دل تنگ شد، سپس بهر جا رفتی و خود را سلیمان خواندی او را براندندی . بناچار نزد ماهیگیری بمزدوری رفت و او هر روز وی را دو ماهی دادی . سلیمان یکی را بفروختی و نان خریدی و دیگری را بخوردی . و چون آصف و دیگر وزیران سلیمان ، رفتار صخر را مخالف شأن پیغمبران دیدند و از او حکمهای متناقض شنیدند درباره ٔ او به شک افتادند و صخر ماجرا دریافت و بگریخت و خاتم در آب انداخت . فی الحال ماهی آن را بربود و چنان شد که آن ماهی بدام صیاد افتاد و او به سلیمان داد و سلیمان دل او بشکافت تا بخورد، خاتم خود در آن دید. پس خدای را سپاس گفت و دیگر بار ملک خود بازیافت . و مدت پادشاهی صخر چهل روز بود برابر آن مدت که دختردر خانه ٔ سلیمان بت پرستی میکرد. (کامل ابن اثیر ج 1 صص 101 - 102)
[15] - بحارالانوار ج 45 ص 135 و 175.
[16] - مقتل مفید ص 238.